انار فصل ندارد هر وقت تو بخندی می شکفد...

نمیدونم چرا عمر خوشی های من انقدر کوتاهِ
هر وقت که هپی مپی هستم فرداش یه چیزی میشه دقیقا میخوره وسط برجکم.
یا شاید برای همه همینطوره نمیدونم.

دلم یه مهمونی میخواد یا ترجیحا عروسی .از اون شیکا .تو باغ و فضای باز .با یه نسیم خنک
یه لباس ساتنِ شق و رقِ مشکی ،
یه کم بالا زانو
با دامن کم پف،
یه کفش پاشه بلند مشکی ورنی .که توش قرمز باشه .
موهامم بالا جمع کنم و یه رژ قرمز پر رنگ بزنم .

پسرکم باهام نباشه حالا همسر بود اشکالی نداره .

دوس دارم معاشرت کنم ،حرف بزنم ،بخندم،از حال و احوال بقیه باخبر بشم .
یه شرابِ ناب دست ساز بزنم .
قرمز باشه.
تو این گیلاس خوشگلا .

همین
کل خواسته من الان همینه .
اخرین باری که یه پیرهن پوشیدم یادم نیست .احتمالا عروسی خودم بوده ‌.که اون مجلس هم هیچیش باب میلم نبود .
برخلاف تمام فانتزی هام .
سنم داره میره بالا
چند وقتی هست استرس پیری گرفتم
میرم جلو آینه و دنبال ایرادم فقط
دارم افتاده شدنِ صورتم رو میبینم
دارم میرسم به سراشیبی
از زشت شدن از بد شدن هیکلم وحشت دارم
من همیشه از دوست نداشته شدن ترسیدم .
کل زندگیم ...

گفته بودی پاییز غمگینه ولی نه دیگه انقدر....

از صبح که پاشدم گلوم درد میکنه
بی حالم و بی حس و کرخت
چشمامو میبندم ماه و ستاره دور سرم میچرخه.
سر درد دارم .
حالت تهوع هم هست .
گوشام سوت میزنه.
خلاصه هر چی بگی دارم الان .
نمیدونم کرونا گرفتم یا عوارض دارویی هست که اخیرا استفاده کردم .
علائمشون قاطی شده با هم .
پرده هارو کشیدم همون یه ذره نور هم نیاد تو.
سخت ترین قسمت ماجرا اینه که مریض شی و بچه هم داشته باشی...

با دسته گل روزای خوبی رو فعلا دارم .خیلی اهل حرف زدن نیست یه مقدار درونگراست، ولی در کل
از این معاشرت خوشحالم .

همیشه باید یکی باشه که حس خوب بودن بهم بده .اگر نباشه دوباره میشم همون آدم دپ و افسرده همیشگی .

من میخوووواااااااااام یه دست گل به آب بدم......

اینجارو بسته بودم
ادم وقتی از همه دلگیر میشه و زورش به هیج جا نمیرسه ،میوفته به جونِ اینجور جاها .وبلاگ و میبنده اینستاشو غیر فعال میکنه .شماره ها رو پاک میکنه ...

ولی ادم اگر ننویسه یه جور دیگه اذیت میشه .

دوس ندارم قضاوت بشم .از نصیحت خوشم نمیاد .همیشه کله خر بودم و هستم ..شاید هم خودِ خر

پسرک رو اوردم خانه بازی.
خودش بازی میکنه .منم با  مداد شمعی نقاشی  میکنم.
یادم میاد سری قبل که اورده بودمش چه حسی داشتم .
اسمش رو بزرگ با حروف انگلیسی گرافیتی نوشتم.
نوشتم چون همه فکر و ذهنم شده بود ...
دوسش داشتم
بهم حس خوب میداد.
یه مقطعی بود . بهم خوش گذشت .
بعدش تموم شد .به همون سرعت که شروع شد و اوج گرفت به همون سرعت هم خاموش شد..
با مه مه حرف میزدم .
از همه تمایلاتم گفتم بهش .بهش گفتم حتی به شوهر اونم نظر دارم .
خندید
ریسه رفت
ولی بعدش جدی شد...
بهم گفت ناراحت نباشم .
همه ما یه ج.ن.د.ه درون داریم .
فقط کافیه کنترلش کنیم .

یه کارِ بد کردم .خیلی بد
شاید بعدا دسته گلم رو بنویسم .




Hello darkness my old friend...

روزهارو پشت سر هم فقط تموم میکنم .بی هدف، خسته کننده ،تکراری .

حتی یه کار مفید هم انجام نمیدم .
تهِ کار مفیدم آشپزی و مرتب کردن منزل و شستن کون پسرکه .
اینام که فقط برای انجام وظیفست و لاغیر
روتینِ یه زن خانه دار ..
صادقانه بخوام بگم هیچ عشقی هم توش نیست. .اعتراف هم میکنم بعدِ سه سال هنوز نمیتونم مامان شدنم رو باور کنم .و اصلا و ابدا از این که مامان هستم راضی نیستم..
احتمالا خیلی ها نیستن ولی جرئت اعتراف ندارن .

حوصلم به شدت سر رفته .

نه حوصله ی کتاب خوندن دارم ،نه میتونم سریال جدید شروع کنم ، نه دل به دیدن فیلم میدم.

وقت زیاااااااد دارم .از بیکاری میشینم تو بالکن مثل پیرزنا رفت و آمد ملت و میپام.

کیسه گِلی که خریده بودم گوشه اتاق داره خاک میخوره.دیگه عین سنگ شده

حتی دلم نمیخواد چیزی بسازم .خلاقیتم ته کشیده. دیگه این کار رو دوست ندارم انگار.
دلم یه کار جدید میخواد .
یه کاری که انجام دادنش به وجدم بیاره
از خلق مجسمه خسته شدم .گردنم درد میگیره .دیگه برای این کار بدنم پیر شده .


پسرکم بر خلاف همسالانش اصلا علاقه ای به بیرون رفتن نداره .دوست نداره کسی بیاد خونه .دوست نداره خونه کسی بره .از ریخت کسی خوشش نمیاد.
نه با کسی بازی میکنه نه با من...

منم پاسوزِ خودش کرده

دلم لک زده واسه یه هم صحبت .

دوستی هم ندارم‌ حداقل دعوتش کنم به یه عصرونه ..
من آینده پسرمم یا اون گذشته ی من
منزوی گوشه گیر پرخاشگر ..

باید یه کاری کنم
اینجوری نمیتونم دیگه واقعا
باید از این کرختی و بی حوصلگی و چس ناله نجات بدم خودم رو...

باید پی درمان افسردگیم برم ..





ریحانه ی زیبا پیام  پر مهرت رو گرفتم .ممنونم ازت 

نامه ای به همسر که هرگز نخواهد خواند..


عزیزم،
آقا،
پدر ِبچم،
وقتی میای خونه و با اخم و تَخم کیف غذات رو میگیرم .

وقتی چای برات نمیریزم و میگم خودت پاشو بریز.
وقتی میبینی بی حوصله ظرف هارو پرت میکنم تو سینک که صدا بدن ..

وقتی جوابِ سوالتو نمیدم
وقتی میام تو اتاق در رو پشت سرم میبندم ..

وقتی موهامو بی حوصله گوجه کردم پشتِ سرم ..

یعنی بیشتر از هر وقت دیگه ای به بغل شدن به نوازش شدن به بوسیده شدن به ناز شدن احتیاج دارم .

نپرس چته چی شده چرا انقدر عصبانی حالا؟!

فقط لبت رو بزار رو لبام و بغلم کن ‌...

من رو مثل روزای اول دوس داشته باش لطفا ..