چو‌‌ نیست چاره،ز بی چارگی صبور شدم...

دل و کمرم خیلی درد میکنه .میدونم که مسکن باید بخورم و کیسه آبگرم بزارم  ولی فعلا وقت نکردم.

از اون‌طرف هم سرماخوردگیه هنوز خوب نشده و تب و لرز دارم.

عوض شدم... از کی رو‌نمیدونم ..

ولی شدم .

دیگه به هیچ مردی ری اکشن ندارم.هیچ مدلشون برام جذاب نیستن.حتی یه جورایی میشه گفت ازشون بدم اومده.

رابطه ی جنسیم افتضاح تر از هر زمان دیگه ایه .

به جای لذت عذاب میکشم .

ازش بدم میاد .وقتی نیست خیلی خوشحال ترم تا وقتی هست و با شوخی های مسخره اش سعی میکنه رابطه رو گرم کنه.

دلم همش تنهایی میخواد.تنهایی مطلق .

با سرعت نور دارم تبدیل میشم به یک زنِ حال به هم زن.

بد هیکل و بد اخلاق و بی ریخت تر از همیشه.

این اخری رو جدی میگم 

هر روز صورتم دارم افتاده تر میشه و زشت تر میشم.

ولی براش هم کاری نمیکنم.

قبلا آرایش میکردم.مویی فر میدادم .الان اصلا مهم نیست .همینجوری یه مانتو رو بی سلیقه میکشم به تنم و شال رو میندازم رو سرم و میرم بیرون.

مثل روح .

زبان رو‌شروع کردم به خوندن .ولی معلمم انگار جدی نگرفته اصلا منو .

روزام خوب نیست.. حالم خوب نیست .

هر چیزی که قبلا ازش نفرت داشتم  و مسخره میکردم الان خودم گرفتارشم.

..

از جوانکِ صندوق دارِ نون باگتی خوشم‌میومد.قبل تر ها.

قد بلندی داره ، قیافه ی میمون‌ طور 

شکل گوریل ان گوریل.

کمربندش یه سگک بزرگ داشت که همیشه اول نگام‌میرفت اونجا .

اینم یه فیتیشیه که داشتم همیشه .

خوشم‌میومد از سگک کمربند مردا و با صدای باز شدن و تلق تولوقش تحریک‌میشدم.

امشب به رسم همیشگی‌موقع خرید سعی کرد یه لاس ریزی بزنه .جوابش رو بدون خنده دادم .خیلی جدی .

شاید با همه همینطوره .شاید من بد برداشت کردم منظورشو .شاید فقط یه محبت ریزی به همه داره .شاید قلقِ مشتری مداریشه .

هر چی که هست و‌بود دیگه مثل قبل برایم خوشایند نیست .



هزارو یک شب خیال بافته ام ،از تویی که یک شب نداشتمت...

گویا دچار سرما خوردگی ِ مختصری شدم .

نمیدونم چه اصراریه با موی خیس پاشم برم بیرون ،تو این هوا ،تازه ول کنم دورم .خوب معلومه سرما میخوری دیگه .

از خرت و پرت های دارویی یه ورق سرماخوردگی پیدا میکنم .

نمیدونم اصلا این داروها تاریخ انقضا دارن یا نه .

میندازم بالا.

یه شربتم هست تو یخچال .برا اِن سالِ پیشه .حال قاشق برداشتن ندارم .سر میکشم .

جوراب نارنجی های نیم ساقم رو میپوشم .تو دلم میگم کاش یه ذره بلندتر خریده بودی .

میام زیر پتو.

سایه سَر هنوز نیومده .میخوام تا قبل از اومدنش بخوابم .البته میدونم که فایده نداره انقدر سر و صدا میکنه تا بلندم کنه.

کانال رو پاک کردم .

از تمام اون هشتاد و پنج نفر عضوی که توش بودن معذرت میخوام .

کارِ جالبی نکردم ولی اینم دیگه .

فاز و نولِ تُرکیم  اتصالی میکنه یه دفعه .

همین 

تمام

من قصه ی فراق تو را خاک کرده ام ،حاصل چه شد؟جوانه زدی ،بیشتر شدی ...

دخترکِ ناخن کار چندین سالی ازم کوچیکتره .

چهره قشنگی داره .با مژه های کاشت شده که قشنگیشو چند برابر کرده.

تند تند کارش رو شروع میکنه.

یه دستش به منه ، یه دستش به گوشی موبایلش.

وویس میفرسته ،تایپ  میکنه ، به این ور و اون ور زنگ میزنه.

میشناسمش.

آشنایی دورادوری داریم .

حسم رو‌میگیره .

این بی نظمی و هول و چول بازی رو دوست ندارم.

میگه 'ف جون ببخشیدا دنبال خونه ایم...'

_نه تنها شوهرم بلکه کل دوست و رفیقامو بسیج کردیم واسون خونه پیدا کنن.

میگم ئه چه خوب به سلامتی .کی مراسمتونه؟

مراسم بعدا ، معلوم نیست ، فعلا بریم خونمون حالا..

صدای موزیک رو بلند میکنن 

چیزی  نمیگم یه لبخند نصف و نیمه روانه اش میکنم.


حالا چه عجله ایه اینجوری .. 

دختر قشنگم فک‌میکنی ریدن برات تو زندگی متاهلی 

خونه گرم و نرم و نازکشی ننه و بابا رو میخوای هر چه زودتر ول کنی بری زیر تیغِ یه دیلاقِ  زورگو.

حیف تو نیست اخه . خیلی گزینه های بهتری میتونستی داشته باشی این چی بود اخه رفتی بهش.


همه رو با خودم زمزمه میکنم 

از تو مغزم میگذرن ولی به زبون نمیارم .


هفت سال پیش خودمم همین بودم.

مامانم میگفت چرا انقد عجله میکنی انقدر بد گذشته بهت خونه بابات؟


خندم میگیره .

یه خنده ی تلخ و شیرین 

یا به قول پدر جان تاریخ تکرار میشه ...

فاقد ارزش خواندن..

 ساعت رو نگاه میکنم،هشت و چهل و پنج دقیقه 

وقت بیدار شدنه 

خودم رو میندازم تو آشپزخونه .بساط صبحانه رو آماده میکنم .تدارکات ناهار رو میبینم .ظرف های شسته شده و تلنبار شده رو جمع میکنم و تلق تولوق میچپونم تو کابینت ها.

عین فرفره دور خودم میچرخم .سروصدا از روی عمد برای بیدار کردن اهل خونه ست  .

بیدار میشن .

اتاق ها ر‌و مرتب میکنم . ناشتایی پسرک رو میدم .نازش رو میکشم ،خشمم رو قورت میدم تا دو لقمه ی گنجشگیش رو بخوره .

ضدآفتاب رو خیلی سریع و بی سلیقه میزنم .

ابروهای چپندرقیچی رو حالت میدم .

به خودم یاداوری میکنم 'امروز هر جور شده باید برم آرایشگاه'

رژ رو از سر بی حوصلگی میمالم .

وسایل رو جمع میکنم و یا علی مدد راهی میشم .

وسط راه یادم میوفته آشغال هارو نیاوردم .

فاااااااااااااااک 

برمیگردم بالا 

زباله خشک و خیس رو با هم میارم پایین .

...................،.....     

دنبال جای پارک میگردم .

غر میزنم .یادم میوفته وقت غر زدن و عصبانیت خیلی زشت تر از هر وقت دیگه ای میشم .سعی میکنم مسلط شم به خودم .

ولی یه نموره غر رو میطلبه لامصب.

چرا انقد این محله شلوغه.

داره میترکه .

این همه آدم چرا بیرونن.

چرا هوا گرم شد باز.

چرا اومده تو بدترین جای ممکن باشگاه زده .

.............................

برمیگردم . 

قوتِ قالبِ حضرت سلطان رو پَک میکنم و راهیش میکنم.

پسرک رو آماده میکنم.

یه تیکه شکلات تلخ میندازم بالا و به سمت سالن راهی میشم.

پسرک حرف میزنه حرف حرف حرف 

وای 

فرشته نگهبان میزنه رو شونم

'صبوری کن .صبور باش.عصبانیتت فقط اوضاع رو بدتر میکنه'

کارم بعد از یک ساعت تموم‌میشه .

میبرمش پارک .

با کالسکه ی پلاستیکیش ویراژ میده.

میشینم رو صندلی ..

چند تایی ویس از اموزگار زبان دارم.

گوش میدم .

ندای درونم "دختر این  بشر چه صدای  خاص و سکسی ای داره ."

آموزگار خانم هست .

از این بابت درگیری با حضرت ندارم و خیالم راحته .

...............،.......................

هِلِک و وِلِک به خونه میرسیم.

وای از این خونه ی بمب ترکیده.

جمع میکنم .ناهار پسرک رو میدم .خودم رو هم چند قاشقی مهمون میکنم.

قورت قورت لیوان دلستر رو سر میکشم .

پهن میشم رو مبل.

یه نگاه به اطرافم میندازم.

نه وقت لش کردن نیست.بابد پاشم و ناهار فردا رو بار بزارم .ظرف ها رو بشورم .

شروع میکنم دوباره از نو .

انگار نه انگار همین چند ساعت پیش پای گاز بودم برای سمبَل کردن ِ چیزی به اسم ناهار.

خسته میشم .بلند تکرارش میکنم.

'اوووووووووووف خسته شدم به خدا'

کمی دراز میکشم .

پسرک از سرو کولم بالا میره .قید دراز کشیدن رو میزنم.

مشغول میشم به نصب کردن اسکایپ .

سخته برام چقد.

فعلا بی خیالش میشم 

..........

پاساژ رو بالا پایین میکنم.با بچه ای که خواب ظهر نداشته و استارت بدقلقیش رو زده .به جشن تولد دعوت شده و کفش مناسب نداره.

۷۵۰

مرسی آقا

۱٫۲۵۰

آهان .چقدر زیاد .مرسی آقا 

۱٫۸۵۰ اورجیناله خانم

عجب ! نه ممنونم 

بریم پسرم بریم ...

حس آلیس در سرزمین عجایب رو دارم 

چه خبره اخه 

ندای شیطانی درونم:

عوضش اینا تو پاش قشنگ‌ وایمیسته .نه اون کالج تخمی ها ، یه باره دیگه بیا بخر ...

دلم میخواد بخرم ولی از پیامدهای احتمالی پدرِ کودک میترسم.

 ......................

بی نتیجه راهی خانه پدری میشوم.

خواهر جان از دیار فرنگ‌ نشریف فرما شدن .

بچه ها گرم بازی میشوند .

خواهر تعریف میکند.از چه ها که دید و چه ها که بود.

من اما خمیازه پشت خمیازه دهنم رو جر داده.

در تایید سخنان ایشان سر تکان میدهم با لبخند ولی فکرم پیشِ خورشت ِ روی گاز و تمام شدنه آب آن است .

.......................

به خونه برمیگردیم.

خداروشکر خورشت اوکی هست .سریع برنج رو آبکش میکنم.

لباس های کثیف رو جدا میکنم میندازم ماشین.

سوتی دادم 

اه 

به جا مایع لباسشویی نرم کننده خریدم 

خاک بر سرت ف ...

اتاق ها رو‌جمع میکنم. 

جاروبرقی دست و‌پا شکسته ای میکشم .

در همین حین نگاهم به آیینه میوفته.

اوف خدا چقدر این کله چربه !

میپرم زیر دوش

آب گرم تسکین دهنده یه روزِ شلوغه.

به این فکر میکنم وسط این همه شلوغی های مادرانگی و همسرانگی‌و‌خانه داری آیا وقتی میمونه که بتونم روزی دو صفحه زبان بخونم!!

 

و

این روزمرگی یه مادر خانه دار فردا و فرداها هم به همین شکل با اندکی تفاوت ادامه خواهد داشت ..