نمیدونم چرا عمر خوشی های من انقدر کوتاهِ
هر وقت که هپی مپی هستم فرداش یه چیزی میشه دقیقا میخوره وسط برجکم.
یا شاید برای همه همینطوره نمیدونم.
دلم یه مهمونی میخواد یا ترجیحا عروسی .از اون شیکا .تو باغ و فضای باز .با یه نسیم خنک
یه لباس ساتنِ شق و رقِ مشکی ،
یه کم بالا زانو
با دامن کم پف،
یه کفش پاشه بلند مشکی ورنی .که توش قرمز باشه .
موهامم بالا جمع کنم و یه رژ قرمز پر رنگ بزنم .
پسرکم باهام نباشه حالا همسر بود اشکالی نداره .
دوس دارم معاشرت کنم ،حرف بزنم ،بخندم،از حال و احوال بقیه باخبر بشم .
یه شرابِ ناب دست ساز بزنم .
قرمز باشه.
تو این گیلاس خوشگلا .
همین
کل خواسته من الان همینه .
اخرین باری که یه پیرهن پوشیدم یادم نیست .احتمالا عروسی خودم بوده .که اون مجلس هم هیچیش باب میلم نبود .
برخلاف تمام فانتزی هام .
سنم داره میره بالا
چند وقتی هست استرس پیری گرفتم
میرم جلو آینه و دنبال ایرادم فقط
دارم افتاده شدنِ صورتم رو میبینم
دارم میرسم به سراشیبی
از زشت شدن از بد شدن هیکلم وحشت دارم
من همیشه از دوست نداشته شدن ترسیدم .
کل زندگیم ...
مشروب نخور. خوب نیست
چیش خوب نیست؟
چرا بابا میگیرن مارو دعوت نمیکنن
خاک تو گورشون پس
یه باغ هم نداریم توش مهمونی بگیریم برات
دمت گرم که به فکری
اخ آخ منم
رفیق و پایه مهمونی ندارم ولی
کلا دیگه کسی هم مهمونی نمیگیره اخه
کاش میشد توی یه دنیایی زندگی کرد که هر کاری میکردیم کسی ناراحت نمیشد...ده سال پیش به یکی گفتم تصور کن یه لباس قرمز بلند که بغلهاش تا باسنت چاک داره بپوشی و من لباتو ببوسم!از اون روز بیشتر از ده سال گذشته و بین ما یه قاره فاصله ست...
چند روز پیش نظر گذشتی و ادرس وبلاگت رو گذاشتی، دلم خواست از این به بعد خواننده وبلاگت بشم
خوب چی شد مجید خان .پوشید و بوس تبادل شد یا نه ؟
کاش باز آدرس میزاشتین .