به رسم عادت همیشگی 

میای و صفحه رو نگاه میکنی ، منتظر یه پیامی ازش ،یه حالت چطوره .یه در چه حالی ،یه کجایی...

...یه دلم برات تنگ شده 

ولی هیچی نیست 

عمر روزای خوب کوتاهِ...

...

هر جایی از زندگی ات 

وقتی به من نیاز داشتی 

گوشیِ تلفنت را بردار

به من زنگ بزن 

از کارها و دلتنگی هایت بگو

نگران نباش

مکالمه مان که تمام شود 

من میشوم همان غریبه یِ از صد پشت غریبه تر 

تو هم بمان همان نامهربانِ زیباتر 

مگر من از همه ی این دنیا 

جز 

حالِ دلِ خوبت چه میخواهم ...


جان در تنِ من چه کار دارد بی تو‌...

پریشان افکارم ...

بدن درد دارم .سوزش خیلی بدی پشت گردن .هر ماه خرید بالش رو به تعویق میندازم  و پول رو خرج چیزایی ...شر میکنم. البت که خیلی هم خرید هام بی مورد نیست و نیازن ، و این تقصیر من نیست که همه چی با این که ارزش چندانی ندارن ولی به شدت گران هستن.

پسرک رو پشت گردن سوار میکنم ..با دستای کوچولوش سعی بر ماساژ دادن گردنم داره .اخ که خیلی وقتا شاکرم از وجودش.

باید با خودم صادق باشم .

مشاجره دیشب ، تقصیر اون بود . کاری که انجام داده بود به ضرر من تموم شده بود .تمام و کمال 

اما من هم  زیاده روی کردم  ، چیزهایی گفتم که نباید میگفتم ،اون هم از خجالتم درومد،ولی نه تنها سودی نداشت بلکه به ضرر پسرکم که تمام روز منتظر بازی و مسابقه با پدرش بود ،تموم شد.

انگار در حال زندگی نمیکنم. تو هپلوتم. رو هوا 

حواس پرتیم زیاد شده . 

کارت ملی رو جایی جا گذاشتم . با بدبختی و تو ترافیکی که تتمه ی جونت رو از ما تحتت  میکشه بیرون رفتم دنبالش.

از ماشین پیاده میشم .ماشینِ روشن و سوییچ روی آن .تا وقتی برگردم و‌ ببینم چه سوتی وحشتناکی دادم.

ممکن بود چه اتفاق غیر قابل برگشتی بیوفته!

گاهی فکر میکنم خدا یه فرشته نگهبان مختصِ من گذاشته.وگرنه این همه قسر در رفتن از این ماجراها عادی نیست.



ف نوشت :کاش میتونستم کمتر بهت فکر کنم ...

این حالِ خوبِ نابم را،مدیونِ بودن های همیشگیِ خاطره سازَت هستم..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل را نگاهِ گرم تو دیوانه میکند..

به انتهای ساعت های پایانی روز نزدیک  می شویم .

پسرک حرف میزند .حرف حرف حرف

و مدام با پاسخ های کوتاه من مواجه میشود .احساس میکنم مفاصل فک  دارند از هم جدا میشوند.

به زور با دست ، چانه ام را نگه میدارم .

یارای جواب دادن نیست .

پس به اِهِم اوهوم هوم بسنده میکنم.

ته مانده ی غذای ظهر  را با بی حوصلگی تمام به خوردش میدم .

بشقاب ها را در سینک انبار میکنم.

به خودم فکر میکنم.

به زندگی ای که میتواستم داشته باشم و زندگی ای که دارم.

میدانم که این فکر ها دیر یا زود از درون نابودم‌ میکنند.

حسادت مثل خوره به تمام جانم افتاده.

پا در راهی گذاشته ام که یارای ترک آن را ندارم .

هم خانه از راه میرسد .

با همان لحنِ طلبکارانه. با نگاهی سرشار از کینه .

گاهی شک‌میکنم 

آیا ارث نداشته ی ‌پدرش را خورده ام یا ...

سعی میکنم فکرم را منحرف کنم .

هوای دلم ابریست .

اشک ها سرازیر میشوند.

با پاستیل های شبه ماری بغض لانه کرده در گلو را قورت میدهم .

گناهم چه بود .

قهر خداست یا عذاب الهی ..

نمیدانم..

.

.

.



و من برای زندگی ، تو را بهانه میکنم..

جذابیت های مردانه از نظر بنده حقیر در این موارد خلاصه میشه .

اونایی که تو یه ذره جا ، یه ماشین صندوق دار رو جا میدن.

اونایی که بد دهن نیستن و فحش نمیدن .

مردهایی که بابا شدن و بچه هاشون رو میارن پارک و‌باهاشون بازی میکنن به شدت جذابن.

آقایونی که خستگی و تنش و اعصاب خوردی رو بر سر زن و بچه خالی نمیکنن .

مردهایی که عین اهن ربا استرس و اظطراب و ناراحتی  یارشون رو جذبِ خودشون میکنن و به طرفشون حس اطمینان و  من اینجا کنارت هستم رو میدن.

آقایونی که تو صف نونوایی و غیره نمیان بچسبن بهت .

اونایی که تو‌حموم‌ نمیخونن.

آقایون متاهلی که حلقه دستشون میکنن به شدت جذابن.

اونایی که تو سوپری از بالای قفسه وسیله ای که دستت بهش نمیرسه رو بهت میدن بدون این که درخواست کنی .

مردهایی که پیراهن آستین بلند میپوشن و آستین هاشو تا میزنن بالا.

اونایی که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبرند.

آقایونی که  دستی در کار فنی دارند خیلی کراش هستن.

اونایی که بو خوب میدن .

و

در اخر 

جنتلمن هایی که آغوشِ گرمشون دوایِ دردِ بی حوصلگی ها و غر غر های زنانه ست...



ف نوشت:خوشحال میشم از منظرِ آقایون هم جذابیت های زنانه رو بدونم.