جمعه های کش دار

خوابیدم رو تخت .شکمم باد کرده از فرطِ خوردنِ کنسرو لوبیا . زیرِ بادِ کولری که به سختی داره جون میکنه تا بتونه یه ذره خنکی ایجاد کنه .

پنجره بازه 

صدای نعره بچه های مجتمع بغلی .اسگول مادر فلان بیشعور ،صداهایی هست که ازشون میاد بیرون .

دارم به آینه دراور نگاه میکنم .کشوها یکی درمیون بیرون .هر چی یه ور .همه چی شلخته وار ریخته روش .

یادم میاد اون روز هایی رو که با چه ذوق و شوقی تو پاساژای یافت آباد همراه همسر و مامانم قدم میزدم برای انتخابِ هر کدومشون .

الان همه چیزه این خونه برام منزجر کنندس .

کجا رفت اون همه ذوق و شوق .خدایا چه بلایی بعده ازدواج سرِ آدمات میاد .

یا شاید آدم ها همونن فقط از پوسته و قالبِ نقش هاشون میان بیرون .

همسرم ،پسری که با افتخار انتخاب کرده بودم .از شخصیت و نجابت و متانت و آقاییش همه تعریف میکردن .

چی شد پس .

چرا تبدیل شد به این هیولا 

تبدیل به مردی پرتوقع گستاخ بی ادب بی جنبه 

من همون آدمم .یا نه 

منم تغیر کردم 

دیگه حسی ندارم این وسط .

هیچیش برام مهم نیست ‌حتی وقتی دست میکنه تو شلوارش برام مهم نیست .وقتی دست میکنه تو دماغش هم همچنین ‌وقتی مثلِ گوریل موهاش درمیاد دیگه مهم نیست برام.

میگم به درک 

هر جور میخواد باشه .

دورِتندِ زندگی

دنیای عجیبیست !

همین‌چند وقت پیش بود تو اینستا دنبال ِ ور وسایل خونه و جهیزه و مبل و کاسه بشقاب و اینا بودم .

همین‌چند وقت پیش تَرِش بود که دنبال لباس عروس و آرایشگاه و سایر مشتقاتش بودم .

و حالا دنبال سیسمونی و تخت و استیکر و نحوه آروغ گرفتن و شیر دادن و غیره و ذالک(زالک،ظالک،ضالک)هستم.


این که تا چند صباهی دیگر دنبال چه چیزی در این دنیای تکنولوژی خواهم بود را خدا داند .

لطفا گاو نباشیم ....

بعد از تلاش های فراوان برای خواب بعد از ظهر ناشی از بیکاری و بی حالی و تهوع و استفراغ ، بالاخره خوابم برد که با فریاد های یک مردِ گوه در خیابان از جا پریدم و چسبیدم به سقف. قلبِ بیچاره نمیدونم با چه سرعتی داشت میزد . از اون تایم به بعد همچنان داره میزنه بیرون .


نشسته ام فصل جدید سریال ندیمه رو نگاه میکنم و به پهنای صورتم اشک میریزم .چقدر زن ها در طول تاریخ بدبخت بوده اند هستند و خواهند بود .

زنگ در به صدا درمیاد .

_خانم پراید مشگی برای شماست ؟

من : بله 

_ بیا خانم جا به جا کن تو جا پارک من پارک کردی .

دوباره ضربان قلب میره بالا .از دروغگویی مجدد ملتِ گوساله .مدیر بلوک پارکینگ سقف دار را به  خواهرزاده اش داده ، و سهمِ بقیه اهالی ساختمان هم کشک.


منتظرم شب از راه برسد آقای همسر را شیر کنم بفرستم سراغش.


بو بو بو و دوباره بو .همسایه دیوار به دیوار میره دست به آب بوش تا لونه ی ما میاد .حمام میکند نیز همچنین .

بدیهی هست که تو این سگ دونی با ماسک بچرخم تا مجدد بالا نیارم .

بازگشت...

لم داده ام روی تخت سابق در خانه پدری .با بغضی سخت قرمه سبزی سردِ مادرپز را فرو میدهم‌ پایین .خواهرزاده ام روی تخت ولو شده و دارد با گوشی بازی میکند .به  عکس های روی دیوار روبه روی تختم نگاه میکنم .هر کدام خاطراتی رو برام مرور میکنه .دلم بسی زیاد تنگ شده برای اون موقع ها که با فراق بال میشِستم این رو و تنها دغدغه ام شکل جدید کارهام  یا رایتینگ کلاس زبان بود .

به این فکر میکنم روی همین تخت چه شب هایی که صبح شد .با آقای همسر روی همین تخت ساعت ها چت کردیم و کردیم تا صبح .

الان  در آستانه سالگرد دوسالگی ازدواجم ،خودم رو درمانده تر از هر موقع دیگه ای  میبینم .با بچه ای دو ماهه در شکم و همسری که به صراحت من رو از خونه انداخت بیرون .

و من ِ بی پناه بار دیگه پناه آوردم به خانه ای که همیشه درش به گرمی به روم باز هست .

با پدر و مادری که حتی نمیتونم به چشماشون نگاه کنم .