فاقد ارزش خواندن..

 ساعت رو نگاه میکنم،هشت و چهل و پنج دقیقه 

وقت بیدار شدنه 

خودم رو میندازم تو آشپزخونه .بساط صبحانه رو آماده میکنم .تدارکات ناهار رو میبینم .ظرف های شسته شده و تلنبار شده رو جمع میکنم و تلق تولوق میچپونم تو کابینت ها.

عین فرفره دور خودم میچرخم .سروصدا از روی عمد برای بیدار کردن اهل خونه ست  .

بیدار میشن .

اتاق ها ر‌و مرتب میکنم . ناشتایی پسرک رو میدم .نازش رو میکشم ،خشمم رو قورت میدم تا دو لقمه ی گنجشگیش رو بخوره .

ضدآفتاب رو خیلی سریع و بی سلیقه میزنم .

ابروهای چپندرقیچی رو حالت میدم .

به خودم یاداوری میکنم 'امروز هر جور شده باید برم آرایشگاه'

رژ رو از سر بی حوصلگی میمالم .

وسایل رو جمع میکنم و یا علی مدد راهی میشم .

وسط راه یادم میوفته آشغال هارو نیاوردم .

فاااااااااااااااک 

برمیگردم بالا 

زباله خشک و خیس رو با هم میارم پایین .

...................،.....     

دنبال جای پارک میگردم .

غر میزنم .یادم میوفته وقت غر زدن و عصبانیت خیلی زشت تر از هر وقت دیگه ای میشم .سعی میکنم مسلط شم به خودم .

ولی یه نموره غر رو میطلبه لامصب.

چرا انقد این محله شلوغه.

داره میترکه .

این همه آدم چرا بیرونن.

چرا هوا گرم شد باز.

چرا اومده تو بدترین جای ممکن باشگاه زده .

.............................

برمیگردم . 

قوتِ قالبِ حضرت سلطان رو پَک میکنم و راهیش میکنم.

پسرک رو آماده میکنم.

یه تیکه شکلات تلخ میندازم بالا و به سمت سالن راهی میشم.

پسرک حرف میزنه حرف حرف حرف 

وای 

فرشته نگهبان میزنه رو شونم

'صبوری کن .صبور باش.عصبانیتت فقط اوضاع رو بدتر میکنه'

کارم بعد از یک ساعت تموم‌میشه .

میبرمش پارک .

با کالسکه ی پلاستیکیش ویراژ میده.

میشینم رو صندلی ..

چند تایی ویس از اموزگار زبان دارم.

گوش میدم .

ندای درونم "دختر این  بشر چه صدای  خاص و سکسی ای داره ."

آموزگار خانم هست .

از این بابت درگیری با حضرت ندارم و خیالم راحته .

...............،.......................

هِلِک و وِلِک به خونه میرسیم.

وای از این خونه ی بمب ترکیده.

جمع میکنم .ناهار پسرک رو میدم .خودم رو هم چند قاشقی مهمون میکنم.

قورت قورت لیوان دلستر رو سر میکشم .

پهن میشم رو مبل.

یه نگاه به اطرافم میندازم.

نه وقت لش کردن نیست.بابد پاشم و ناهار فردا رو بار بزارم .ظرف ها رو بشورم .

شروع میکنم دوباره از نو .

انگار نه انگار همین چند ساعت پیش پای گاز بودم برای سمبَل کردن ِ چیزی به اسم ناهار.

خسته میشم .بلند تکرارش میکنم.

'اوووووووووووف خسته شدم به خدا'

کمی دراز میکشم .

پسرک از سرو کولم بالا میره .قید دراز کشیدن رو میزنم.

مشغول میشم به نصب کردن اسکایپ .

سخته برام چقد.

فعلا بی خیالش میشم 

..........

پاساژ رو بالا پایین میکنم.با بچه ای که خواب ظهر نداشته و استارت بدقلقیش رو زده .به جشن تولد دعوت شده و کفش مناسب نداره.

۷۵۰

مرسی آقا

۱٫۲۵۰

آهان .چقدر زیاد .مرسی آقا 

۱٫۸۵۰ اورجیناله خانم

عجب ! نه ممنونم 

بریم پسرم بریم ...

حس آلیس در سرزمین عجایب رو دارم 

چه خبره اخه 

ندای شیطانی درونم:

عوضش اینا تو پاش قشنگ‌ وایمیسته .نه اون کالج تخمی ها ، یه باره دیگه بیا بخر ...

دلم میخواد بخرم ولی از پیامدهای احتمالی پدرِ کودک میترسم.

 ......................

بی نتیجه راهی خانه پدری میشوم.

خواهر جان از دیار فرنگ‌ نشریف فرما شدن .

بچه ها گرم بازی میشوند .

خواهر تعریف میکند.از چه ها که دید و چه ها که بود.

من اما خمیازه پشت خمیازه دهنم رو جر داده.

در تایید سخنان ایشان سر تکان میدهم با لبخند ولی فکرم پیشِ خورشت ِ روی گاز و تمام شدنه آب آن است .

.......................

به خونه برمیگردیم.

خداروشکر خورشت اوکی هست .سریع برنج رو آبکش میکنم.

لباس های کثیف رو جدا میکنم میندازم ماشین.

سوتی دادم 

اه 

به جا مایع لباسشویی نرم کننده خریدم 

خاک بر سرت ف ...

اتاق ها رو‌جمع میکنم. 

جاروبرقی دست و‌پا شکسته ای میکشم .

در همین حین نگاهم به آیینه میوفته.

اوف خدا چقدر این کله چربه !

میپرم زیر دوش

آب گرم تسکین دهنده یه روزِ شلوغه.

به این فکر میکنم وسط این همه شلوغی های مادرانگی و همسرانگی‌و‌خانه داری آیا وقتی میمونه که بتونم روزی دو صفحه زبان بخونم!!

 

و

این روزمرگی یه مادر خانه دار فردا و فرداها هم به همین شکل با اندکی تفاوت ادامه خواهد داشت ..





نظرات 20 + ارسال نظر
مرضیه دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 22:33 https://golemamgoli.blogsky.com/

من اینجور نوشته‌هاتو بیشتر دوست دارم
خود زندگیه
تخمی هست
ولی بی‌ارزش نیست، چون تنها چیزیه که داریم

مرسی از ابراز لطفت به نوشته هام

Blue Mahya پنج‌شنبه 20 مهر 1402 ساعت 13:31 http://Bluemahya.blogsky.com

و اینو یادم رفت تو کامنت قبلی:
"فاقد ارزش خواندن" از نظر روانشناسی برای ذهن ماها یعنی "بخوانید"
:)

عزیزم

Blue Mahya پنج‌شنبه 20 مهر 1402 ساعت 13:30 http://Bluemahya.blogsky.com

Baby, calm down, calm down
Girl, this your body 'e put my heart for lockdown
___
بعد از مدت ها یک پست خوندم تو بلاگ اسکای. یک پست واقعی که بر اساس یک تجربه‌ی واقعی بود و کل لحظات و حس هایی که باید رو به من منتقل کرد.

بهزاد پنج‌شنبه 20 مهر 1402 ساعت 08:00

عععع این همه کار

مامان خانومی چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 12:33 http://mamankhanomiii.blogfa.com

خانوم ف عزیز از همین روزمرگی های تکراری باید لذت برد و تنوع ایجاد کرد که خیلی هم تکراری نشه باز همینکه با پسرتون میرید بیرون خودش نعمتیه یه بادی به کله تون میخوره

دزیره چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 12:30 https://desire7777.blogsky.com/

خداقوت عزیزم خداقوت اگر ما نباشیم چی میشه واقعا انگار روتین هممونه بااین فرق که علاوه بر خانه ترکیده و اشپزی و نازکشی بچه و.... من گردن داغون کار بیرون هم دارم و رسما ساعت 9 شب تعطیلم و باشگاه الان یه ارزوه برام
ووای راس میگی چرا قیمتا اینجوریه

ملیحه چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 00:30

چقدر زیبا نوشتی دختر خط به خطت رو تصور کردم واز روزمرگی هات لذت بردم عزیزم

آقای رعد سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 22:02 https://iammrthunder.blogsky.com/

سلام
درست متوجه شدم. خودتون باشگاه میرین؟ اگه با این همه مشغله موفق شدین برین باشگاه باید یه تبریک و خسته نباشید بزرگ به شما گفت
درباره بقیه ش هم متاسفم که فعلاً شرایط این شکلیه

مریم سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 16:17 https://dudaimborns.blogsky.com/

از اون صدای درونی معلومه که امروزو بردی باریکلا خوشگله

سلام سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 16:09

با درود
انگار فیلم بود
اگه کارگردانی هم روی سایر وظائف بگذاری حتما موفق می شی
اما من هیچ وقت گاز را روشن نمی گذارم و برم تا برگردم
یک ریسک هست
یک سئوال
واحدی که زندگی می کنید چند متر است ؟
یکی از دلائل عصبی بودن خانم ها کوچک بودن واحد است

مجید سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 14:37

چه روزهای پرکاری داری، احسنت بر تو و خسته نباشی
برای زبان خوندن در طول روز ویس بذار گوش بده، کم کم ملکه ذهنت میشه

نسیم سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 13:20

خسته نباشی و خدا قوت عزیزم
درکت میکنم واقعا یه روزایی طاقت فرساست
من که هروز از شرکت تازه 4 میرسم خونه
تمام بدو بدوها..آشپزی ,خرید, خونه تمیزی, کلاس های پسرم ,رسیدگی به درس و مشقش همه تازه از ساعت 4عصر شروع میشه
دیشب دم در حموم نشستم , های های برای حال و روز خسته م گریه کردم

شیرین سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 11:00

چراهیچوقت خونه مرتب نمیمونه
تازه شما خونه داری ماکه شاغلیم بدتره
هرروز که میایم خونه سینک پرظرف ولیوان نشسته روی کابینتاپرازلیوان وبطری آب ونوشابه ! اتاقشون پرازشلوارولباسایی برعکسی که روی تخت وصندلیشون رها شده
میزشون پرازکاغذ وکتاب ودفتر وساعت وشارژر ودستمال کاغذی
جاکفشی انگارهزارپا هستن بابا چنتا کفش آخه
ازحموم وروشویی نگم برات!!!
ف جان اینارونگفتم که بگم وضع مابدتره
ایناروگفتم که اشتباه مارو نکنی ازحالا به گل پسر مرتب بودنو یادبده

مهتاب سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 08:43

خونه داری خیلی سخته خیلیییی....این همه کارمفید میکنی ولی حس
مضخرف بیهودگی تکرار مکررات ولت نمیکنه

Lili سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 03:31

فکر میکنی خیلی بی حوصله تعریف کردی؟
ولی من سر ذوق اومدم نصفه شبی پاشم ظرفای دو روز رو بشورم و خونه ی ترکیده رو مرتب کنم و بعد چند روز یه غذای درست و حسابی بپزم
فردا برم ابروهامو صفا بدم و وقتی برگشتم خونه حتما دلستر خنک بخورم

حواا سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 00:33

میدونی کاش میتونستم بغلت کنم
تو یه مادر مهربون و یه خانم کدبانو و زحمت کشی
آفرین بر توو صبوریت رو تحسین میکنم
بمیرم برای دل تنهات که هیشکی جز خودت نمیدونه که توش چه آشوبیه...
آرامش و شادی سهم دل مهربونت

نوشین سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 00:22

من ک کیف کردم از خوندنش ف جان

گیل‌پیشی سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 00:15 http://Www.temmuz.blogsky.com

خداقوت دوست گلم.
واقعا سخته که نتونی برای خودت برنامه بچینی.

سولاریس دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 23:06 https://solaris1402.blogsky.com/

بسیار زیبا و دوست داشتنی

نازگل دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 23:02

با دل خوش قشنگ باشه براتون پر از قوت و نور و حال قشنگ و سلامتی و هر چی بهترینه براتون الهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد