یه شب مثل باقیِ شب ها

ساعت تقریبا نزدیک دو بعد از نیمه شب شده و خوابم نمیبره .

صدای آب  از لوله های توی دیوار میاد یا صدای ارواح سرگردانه نمیدونم .هر چی هست  داره اذیتم  میکنه .

یه ناراحتی ته دل مونده ،که نمیدونم چجوری بگم یا به کی بگم .

برای خوش بودن و حال و احوال پسرک ، عموهاش و عمو زاده هاش  رو مهمون خونه کردم‌.

سر سفره  جوری رید به تمام هیکلم که ادامه لقمه رو نتونستم بدم پایین .

تا الان که جلوی خودم رو گرفتم به زور ، تا سر ریز نشن این اشک ها .

دلتنگ میشم 

عین یه بچه ای که دنبال اون کسی که دوستش داره میگرده ، تا بره بغلش ، ناز و نوازش بشه .

این خلا رو‌نمیدونم‌‌چجوری پر کنم.

میام تو‌وبلاگ‌خودم‌.

میرم سراغ آرشیو اردیبهشت و خرداد ۴۰۲.

شروع میکنم به خوندن چیزایی که نوشتم و کامنت ها.

دلم برای اونایی که یه روزی بودن کنارم و الان نیستن تنگ شده ، اونم خیلی .

تراویس نیست . 

مهرداد نیست .

مرجان، شتر هوسباز. پیرمرد حشری ، کاوه خداشناس و نشناس ،

ناچو که اصلا نمیدونم در چه وضعیتیه 

ندا 

ملیحه هم دیگه سراغم رو‌ نمیگیره 

رضوان  هم دیگه دوسم‌نداره

امید 


و‌ چندتای دیگه ...


_خاطراتی هست که آدم هایش رفته اند

این خاطرات غم انگیز است 

ولی آن خاطرات که آدم هایش حضور دارند 

اما شبیه گذشته نیستند ،بسیار دردناک تر است .




همین که میدانم کسی شبیه به تو نیست ..چقدر دلهره آور تر از نبودن ِ توست..

سیب زمینی ها رو‌ میریزم کنار قیمه . قبلش ترتیب اون باریک سوخته ها رو میدم .انگار نه انگار همین امروز صبح خیره به هیکل مربی جدید شده بودم و فتبارک الله نثارش میکردم.

آشپزخونه شتلی شلخته ست .باید بشورم و جمع کنم و بچینم داخل کابینت . حسش رو ندارم 

لم‌ میدم رو‌ مبل  

گریه ها و تلاش های پسرک برای پلی کردن مرد عنکبوتی برای صدمین بار رو نادیده میگیرم .

خانواده دکتر ارنست رو جایگزین میکنیم.

تو دلم میگم این آخوندا یه چیزی میدونن ، کارتون های جدید رو‌پخش نمیکنن.

حالم رو به راه نیست .

دلیلش رو میدونم.اما کاری از دستم بر نمیاد.

دعوت مادر گرام برای صرف عصرونه رو‌ ، با بی حوصلگی ‌تمام رد میکنم.پسرک رو بهونه میکنم .

خواهر محترم عازم مسافرت خارج از کشور هستن . طوفانی در راهه.

مجدد بدخلقی ها و داد و‌بیداد حضرت سلطان و مقایسه زندگی با باجناق ! 

دلم هیچ‌نمیخواد‌ جز مقدار زیاد اشک‌ریختن آرام به پهنای صورت ...

کاش زمان برمیگشت  به همون موقعی که مقنعه به سر بودم و با رفیق گرمابه و‌ گلستانم انقلاب و تاتر شهر و فلسطین رو‌ متر میکردیم .

...


بهش پیام میدم 

سلام میدم و حالش و میپرسم ، میگم رسیده یا نه .

جواب نمیده 

چند دقیقه بعد میگم غذا بی نمک شده ، خودش زحمت نمک رو‌ بکشه . 

بازم همچنین.

عکس هنری رو که ازش تو ولایتش گرفتم رو میفرستم .

هیچ

سکووت


چندین سال پیش که نوجوانی بیش نبودم ،پسر یکی از اقوام نزدیک که ازقضا بسیار خوش قدو وبالا و خوش چهره بود،عاشق شد .این پسر هر کاری برای دختری که دلش رو برده بود میکرد .ولی حاضر به ازدواج با او نبود .دخترک به آب و آتیش زد .خود زنی کرد، قهر کرد ،مدتی رفت  ،تهدید به ازدواج با دیگری کرد .اما همچنان پسر مصمم به تصمیمش بود. .ادعا میکرد به خاطر خود دختر هست که اینکار رو‌نمیکنه.یه تِزی داشت که بعد این همه سال هنوز که از دهنش شنیدم یادم نرفته و‌ این روزها زیاد یادش میکنم.


ممکنه عین خود جملات نباشه ولی یه چکیده ای ازشه .


ازدواج پایان یه رابطه عاشقونست. 

تو هر کاری کنی ، اون همون جا هست. 

کج بری هست .صاف بری هست . ادا بیای هست ، برقصی هست نرقصی هست. 

دیگه تلاشی برای هم نمیکنید.

دیگه سعی نمیکنید حال هم رو خوب کنید.حتی براتون مهم نبست که الان کجا 

هست و نیست و در چه حاله .

دیگه سعی نمیکنی بهترین ورژن خودت باشی .



از تو محرومم

آنگونه که دهکده از پزشک

کویر از آب ،لاک پشت از پرواز

اندوه هادر من شعله ور است و ابرهادر من در حال بارش

نیمی آتشم نیمی باران

اما بارانم،آتشم را خاموش نمیکند...