روزهایی که به کارگاه گیس بلند میرم حالمخوب میشه، برای چندین روز.
امروز گفتم کارگاهتون دیگه بوی قدیم و بچگی های من رو نمیده .گفت هیچی مثل قدیم نیست ما هم اون استاد و شاگرد قبل نیستیم ، حتی گِل ها هم عوض شدن.
همه چی شده ناخالصی
نشستیم و حرف زدیم ، خیلی وقت ها نگاهش یه مدلی میشه که میفهمم تو کله اش چی میگذره
گاهی از حجم کمبود اطلاعات و دانش من خنده اش میگیره ، سعی میکنه جلوی خنده اش رو بگیره ولی نمیتونه،
اگر ف قبلی بودم ناراحت میشدم ولی الان برام مهم نیست .
حرف های کاری ،بالا پایین کردن دماها،اما و اگرها،گفتن از ایده ها ، غیبت بقیه همکارها همه و همه حال من رو به طرز عجیبی خوب میکنه .
گاهی فکر میکنم کاش انقدر برای ازدواج کردن با ادمی که هیچ وجه اشتراکی باهاش ندارم عجله نمیکردم .
کاش میفهمیدم و میدونستم زندگی چیه ،
کاش میرفتم دنبال ادمی که حرفامون بیشتر از خرید دو کیلو پیاز و سیب زمینی بود .