به اتاق شلوغ و در هم برهم پناه آوردم .
باران رو برای هزارمین بار پلی کرده ام. با صدای خیلی کمی که به زحمت میشنوم، مبادا که مادرِ حضرت آقا بشنود و حرف و حدیثی در بیارد.
حرف زدن با کسی که هزار فرسخ از تفکر و اعتقاد و کوفت و زهرمارت فاصله دارد را دوست ندارم .
حالم از این نوع مسافرت ها بهم میخورد .
با اینترنت قطره چکانی و هندلی عکسای یاران و غاران را میبینم و لایک میکنم. خودم را میچلانم و کامنتِ قوربان صدقه ی قد و بالا روانه شان میکنم.
اما از درون جر میخورم از حسادت.
مسکو ، پاریس ، استکهلم ، مونترال و من اینجا در دیار سربداران !
گالری گوشی رو بالا و پایین میکنم مگر یک عکسی پیدا کنم که گویای شرح حالم باشد .
که دوستان نظاره گر خوشگذرانی های من هم باشند.
جز چند تایی عکس چپندرقیچی با خیام جان ، و کالسکه ی رنگ و رو رفته و اسبِ تشنه و مریض چیزی پیدا نمیکنم.
آپلود میکنم.
اما
به طرفت و العینی پاک میکنم.
خودم شرمسار میشوم از این حجم از خز بودن .
گذر میکنم
گویا برای بعد از ظهر تورِ قبرستانگردی و زیارت اهل قبور گذاشته اند .
That's amazing !
بچه یه مامان شاداب میخواد؟
بله
بچه به مامان خندان میخواد؟
بله
بچه بازی میخواد؟
بله
بچه غذای خوب میخواد؟
بله
بچه 'امروز حوصله ندارم ' رو میفهمه؟
خیر
بچه حالم از بابات بهم میخوره رو میفهمه ؟
خیر
بچه احساس پوچی و نا امیدی و بی مصرف بودن رو میفهمه؟
خیر
بچه این که تو هم یه آدمیزادی و علایقی داری رو میفهمه؟
خیر
بچه به خواست خودش دنیا اومده؟
خیر
پس pull your fucking ass back toghther و به وظایفت برس!