فصل ها بهانه اند.چله ی تابستان هم که باشد،سرمای نبودِ تو ،تا مغز استخوانم را میسوزاند…

دراز کشیدم کنار پسرک .به سختی و با دهن نفس میکشه.کمی داغه .

سهل انگاری خودم بود .

بچه حموم کرده رو خوابوندم زیر باد کولر.

تقصیر من بود.

مثل همیشه .

مثل همیشه که همه چی تقصیرِ منه .

این صدای مامانم دائم تو گوشمه …

از بچگی.”تقصیر خودته ف !”

شاید وقتی اون سنگه رو دارن میزارن روم ،تو قبر ، هم این صدا از یه جایی بیاد !

تقصیره توئه .تقصیره خودته که مردی!

پدر همخونه راهی بیمارستان شد . و من بی تفاوت راهی باشگاه 

برام مهم نبود و نیست .حتی اگه بمیره هم همینطور.

ازشون متنفرم 

از کل اون خانواده ی کذایی متنفرم .

از این که همیشه یه ردپایی تو زندگیم داشتن و دارن .

از این که خودشون گاون و بچه های الاغ تربیت کردن متنفرم .

از اون طرز فکر حاکم رو خانواده ی تخمیشون ،از زن ستیزیشون ،از نامهربونی هاشون ،از نداشتن حس همدلیشون متنفرم .

از ایرادگیری های الکی شون وقتی خودشون سر تا پا ایرادن ..


چهارده روزِ تمام پدرم،بستری بود.

التماس کردم که بره دیدنِش. 

منتظر بودم حالش رو بپرسه ازم حداقل . 

یه زنگی یه پیامی یه حرکتی …

اخه لامصب حداقل نقش خودت رو تو این زندگی کوفتی با رسم شکل بهم بگو.

اون موقه زدی ،خوب هم زدی 

حالا وقتِ خوردنتِ 

بخشیدم ؟

نه 

الان نوبتِ منه .