چرا واقعا ؟

یکی از سخت ترین کارا برای من گرفتن پول از آشنا و فامیله .

حقیقتا روم نمیشه شماره کارت بفرستم پول رو واریز کنه بعد کار رو بفرستم .

شعور و شخصیت قائل میشم کار رو میفرستم بعدش انگار نه انگار 

اصلا به روی مبارکشون نمیارن 

چرا انقد ملت گاو شدن ولی من همون خر باقی موندم

چرا اداپته نمیشم با این جماعت ؟!

مغزم درد میکند...

سه تا تخم مرغ رو میشکنم و اماده میزارم رو میز .

بهش میگم پاشو بخور ،گذاشتم رو میز .

پیژامه پسرک رو با غر های مداومش تن اش میکنم.

میگم هیییییییییسسسسسس بسه صدات دیگه رو مغزم داره راه میره .

پناه میارم به کارگاه 

اهنگ شروع کارتون‌ پدینگتون پلی میشه ..

حالت تهوع میگیرم

در رو پشت سرم محکم به هم‌میکوبم 

حوصله ی توضیح این که ‌چرا شام نداریم رو ندارم .

خر هم میتونست به این فهم و شعور برسه که من هم از صبح تا شب تو خونه بیکار نبودم .

دریغ که خیل عظیمی از مردا از خر هم خرتر هستن.

به صورت اخرین کاری که ساختم نگاه میکنم.

تپش قلب دارم 

خستم 

کمبود خواب همه جام رو پاره کرده 

از در میاد تو انرژی منفی و تخمی و مزخرفش رو به من انتقال میده .

انگار که من باعث رکود بازارم 

من باعث بی پولی هام 

زندگی برای همه شتی و گوه ادامه داره 

ما هم یکی از اون همه 

بدنم نیاز به ترشح دوپامین داره 

مغزم تعطیل تر از همه جا هیچ گونه هورومون شادی نمیسازه و عملا  گوهی نمیخوره.

تنها چت کردن با آلیتی کمی سرحالم میاره ...

تنها کمی ...

به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد؛ وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند...

کاش میشد پروردگار یه جوری میچید که ما اون دوره ی قبل پریود رو نداشتیم .چی میشد مثلا.

وقتی که دوران قرمز شروع میشه انگار اون کوه سیاه و زشت و کریه افسردگی و‌غم یک دفعه از بین میره و ققنوس وار یک آدم جدید نو زیبا شاداب جذاب و همه چی تموم زاده میشه.

خدایا خلقتت رو شکر.

خوب بدیهیه که الان تو این وضعیتم.

فقط افکار پراکنده و مشوش رو بنویسم و برم دنبال زندگی.

چند روزی هست که قبله عالم رفتن دیارشان .اصلا و ابدا عدم حضورش رو حس نمیکنم.خیلی هم راضی هستم از نبودنش و همین که فکر میکنم فردا پس فردا احتمال آمدنش هست غمگین میشم.

اون حرف ها و شوخی های مسخره و‌تو مخیش شروع میشه.

خودشیفتگی های غیر قابل تحملش.

تنها سختیم بهانه گیری  های پسرک هست ولاغیر .


عضو یه گروه چتی شدم .از هر قشر و رنج سنی هم هست .البته که اکثرا سن هاشون بالا هست .ولی ک* گویی هاشون برام خنده داره و موقتا حالم رو خوب میکنه .ازش استفاده میکنم تا دوباره او‌ن غول حال بهم زن افسردگی بیاد بشینه رو سرم.


داشتم فکر میکردم کاش منم حداقل یه دوستی داشتم که میتونستم دو روز یه سفر کوتاهی باهاش برم.ولی خوب فی الواقع هیچ دوستی ندارم .


میگن اگر به یکی‌بگین‌چقدر خوبه ، چقدر باحاله چقدره توانمنده چقدر بلده چقدر خوشگله چقدر جذابه چقدر مردونست چقدر لونده و غیره....اون‌ادم رفته رفته همینایی میشه که میشنوه.



من این قضیه رو به عینه دیدم و حس کردم و طعمش رو‌چشیدم .

پس دریغ نکنید و‌به اطرافیانتون بگید.

تنها چیزی که نباید توش گدابازی دربیارید و بخشنده باشید.


پ ن : از دو تا نسیم ها بیخبرم.خیلی وقته کامنت ندارم ازشون.اگر ازم ناراحتیت بگید بیام منت کشی.

خیلی عصبانیم 

خیلی زیاد 

کلافم و احساس درد میکنم تو پای چپم .

غذا رو بار گذاشتم و‌ بادموجون ها رو خیسوندم و رفتم باشگاه.

برگشتم و  کر کثافت شوهر و بچه  رو جمع کردن.

ناهارشون رو دادم و‌انداختمشون بیرون.

ساعت ۲بود زدم بیرون دنبال کارام و بنزین .

کارها انجام شد و‌ بنزین نزده برگشتم دنبال پسرک.

موقع برگشت از خطر تصادف حتمی و‌ وحشتناک  که مقصرشم‌ من‌ نبودم‌ جون ‌سالم‌ به‌در بردم .

فک کن‌ با سرعت داری وسط  اتوبان میری و ماشین جلویی بزنه رو ترمز .چرا ؟ چون ‌کاپوتش به یک باره بلند میشه و میچسبه به شیشه و جلوی دید راننده رو‌میگیره!

اینبار هم دست خدا بود و شانس اوردم کنارم ماشین نبود و نگاه نکرده از کنارش رد شدم .

پسرک رو‌ برداششتم و راهی پارک شدم 

و‌به خدا قسم الان که دارم این پست رو‌مینویسم هنوز که هنوزه عنتر منتره آقام و تو پارک نشستم .

پنج ساعته که رنگ خونه رو ندیدم.

بله 

این است دوران شیرین تاهل و بچه داری .

لامصب عسله عسل.

همش گوشته!

فردا پس فردا و‌پس دگر فردا سلطان ،سرور و سالار ،راهی دیارشان هستن برای اسکورت پدر مادر نازنینش به تهران.

این که من گفتم یه روز بریم منیزیه تا دو روز داشت زر و غر رو با هم میزد ، حالا حاضره برای ننه اقاش شانزده ساعت بکوبه بره و‌ برگزده.

انشالله که بنزین وسط راه تموم‌کنه ‌و‌گیرش نیاد و‌به فاک ‌فنا برن .

بزرگترین خدمتی که به خودم کردم همین دوچرخه سواری  تو پارک بود .

ایشالا ترسم بریزه باهاش خریدم برم .

همچنان چشمای پیرمرد پیرزن های پارک قلمبه میزنه بیرون .

چرا انقدر عجیبه براشون ؟