وقتی حال هیچ کس خوب نیست طبیعتا حال منم خوب نمیتونه باشه . بعضی وقتا هم که خوبم عذاب وجدان میگیرم که الان چرا خوبم یا چرا دارم میخندم یا چرا فلان چیزو دارم میخرم .
خلاصه که دورانِ به شدن تخماتیک واری رو داریم میگذرونیم ،همگی ...
من یه جسم دارم ولی انگار دو نفر تو وجودم هستن .
مدام با هم در حال کشتی گرفتنن.وقتی دارم حرف میزنم اون یکی تو مغزم یه چیز دیگه داره میگه.سازش ندارن ،کلا نظراتشون با هم فرق میکنه.
این اذیتم میکنه .
مثل این که یکیشون میخواد خوب باشه و اون یکی میخواد کار بد کنه .
شاید همون نجوای درونه.شاید اون دو تا خیر و شر که رو شونه چپ و راست میشینن.
من آدم بدی نیستم
ولی کارای بدِ زیادی میکنم
آزاری برای کسی ندارم .نتیجه کارای بدم فقط برای خودمه.
احساس میکنم همه جسمم و روحم کثیف شده .باید یه پاکسازی اساسی بکنم .
کاری رو که مدت ها رو مخم بود رو بالاخره انجام دادم.
خلاص شدم ..
دیگه سمتش نمیرم
عین سیگار،مواد یا چیزای دیگه
یا خوشت میاد و میری سراغش دوباره یا میزاری کنار .
من بوسیدم و گذاشتم کنار ...
طبق توافقاتی که با همسر داشتیم قرار شده هفته ای دو ساعت قبول زحمت کنه و پسرش رو نگه داره تا من هم بتونم به کارهای شخصیم برسیم .
یعنی ماهی هشت ساعت !
حالا این که من چطور در عرض دو ساعت باید به آرایشگاه و دکتر و لباس خریدن و کارای دیگه برسم ،نمیدونم واقعا .
چون مطمئنا یک ساعتش فقط تو رفت و آمد میگذره .
به بچه دو ساله هم بگی میفهمه ولی همسر نمیفهمه یا خودش و میزنه به نفهمیدن.
خوب لازمه ی یه همسر و یه مادر شاد بودن چیه ؟
اینه که ننه هم کارایی که دوس داره انجام بده .تغیر رنگ مو بده .چار جا رو تزریق کنه .مانیکور پدیکور کنه ورزش کنه .لباسای خوشگل بپوشه .یه ساعتی بره یه کافه ای با دوستای قدیمیش کس.شر بگه و بخنده و غیبت جاری و خواهر شوهر کنه تا روحش جلا پیدا کنه .
کاری که من میکنم چیه
یا تو خانه بازی هستم یا تو شهر بازی یا سه چرخه به دست تو پارک و خیابون ..
اندازه خرس میخورم .شکلات و چیپس و فست فود .
یه جوش گنده زده رو لپم که جلو دیدم رو گرفته .
با پسرک هر چی میخوریم ،آشغالشو پرت میکنیم از بالای مبل پایین.
خودم یادش دادم
از جمع و جور تمیز کردن و پخت و پز خسته شدم .
وقتی برا مرد خونه مهم نباشی ،پس گور پدر خونه ی تمیز و هیکل قشنگ و صورت خندون .
وقت مشاور گرفتم برای پسرک .میدونم فایده نداره و همشون یه زر الکیِ دیکته شده فقط میگن.
به وضوح دارم میبینم همه اونایی که باهم زایمان کردیم و از شیش ماهگی بچه رو گذاشتن مهد کودک چه بچه های مستقل و خوبی دارن .خودشونم که نگم از گشت و گذارهای دو نفرشون یا چند نفرشون یا عکساشون با نیم تنه های خوشگلشون تو باشگاه !
کاش منم انقدر جو گیر ننه شدن نبودم و این بچه رو نمیچسبوندم به خودم که الان عین خر بمونم تو گل .
بخوام از مزایای بچه دار شدن هم بگم اونم اینه که وقتی گریه کنی یکی هست که با دستای کوچولوش بیاد اشکاتو پاک کنه و "بگه گریه نکن اشکال ندایه"
یا حال بدِت رو هوا بزنه و بپرسه حالت خوبه مامان؟
پ.ن:پیشاپیش از دوستانی که مامان نیستن یا صاحب بچه نیستن و تز الکی نمیدن مچکرم ..
امروز اول آبانِ
صبح
انرژیم از سر صبح خیلی بالاست .سبک شدم
هر چی اپ بازی آنلاین و چت و این دری وری ها بود رو پاک کردم .حساب هامو پاک کردم .یه سری هارو هم بلاک کردم .
خیلی داشتم زیاده روی میکردم و همه وقت و انرژیم رو به ف.ا.ک میدادم.
غروب
دست گل رو دوس داشتم .
قدش بلند بود .چارشونه .موهای کوتاه جوگندمی .با یه عینک بزرگ دهه هفتادی ،با پیرهن های چارخونه. صدای جذاب و ش.ه.وت انگیز .
حرفای قشنگی میزد .حال داغونم رو خوب میکرد.
خودش خواست که تموم کنه .
عذاب وجدان داشت
منم داشتم
ولی دلم نمیخواست حال خوبمو خراب کنم باز
ولی اون جرئتش بیشتر بود و یه دفعه ای تموم کرد...
حالم از خودم بهم میخوره .
یه تیکه گوهم
به تیکه گوه که همه فکر میکنن چقدر خوبم ..
نمیدونم چرا عمر خوشی های من انقدر کوتاهِ
هر وقت که هپی مپی هستم فرداش یه چیزی میشه دقیقا میخوره وسط برجکم.
یا شاید برای همه همینطوره نمیدونم.
دلم یه مهمونی میخواد یا ترجیحا عروسی .از اون شیکا .تو باغ و فضای باز .با یه نسیم خنک
یه لباس ساتنِ شق و رقِ مشکی ،
یه کم بالا زانو
با دامن کم پف،
یه کفش پاشه بلند مشکی ورنی .که توش قرمز باشه .
موهامم بالا جمع کنم و یه رژ قرمز پر رنگ بزنم .
پسرکم باهام نباشه حالا همسر بود اشکالی نداره .
دوس دارم معاشرت کنم ،حرف بزنم ،بخندم،از حال و احوال بقیه باخبر بشم .
یه شرابِ ناب دست ساز بزنم .
قرمز باشه.
تو این گیلاس خوشگلا .
همین
کل خواسته من الان همینه .
اخرین باری که یه پیرهن پوشیدم یادم نیست .احتمالا عروسی خودم بوده .که اون مجلس هم هیچیش باب میلم نبود .
برخلاف تمام فانتزی هام .
سنم داره میره بالا
چند وقتی هست استرس پیری گرفتم
میرم جلو آینه و دنبال ایرادم فقط
دارم افتاده شدنِ صورتم رو میبینم
دارم میرسم به سراشیبی
از زشت شدن از بد شدن هیکلم وحشت دارم
من همیشه از دوست نداشته شدن ترسیدم .
کل زندگیم ...
از صبح که پاشدم گلوم درد میکنه
بی حالم و بی حس و کرخت
چشمامو میبندم ماه و ستاره دور سرم میچرخه.
سر درد دارم .
حالت تهوع هم هست .
گوشام سوت میزنه.
خلاصه هر چی بگی دارم الان .
نمیدونم کرونا گرفتم یا عوارض دارویی هست که اخیرا استفاده کردم .
علائمشون قاطی شده با هم .
پرده هارو کشیدم همون یه ذره نور هم نیاد تو.
سخت ترین قسمت ماجرا اینه که مریض شی و بچه هم داشته باشی...
با دسته گل روزای خوبی رو فعلا دارم .خیلی اهل حرف زدن نیست یه مقدار درونگراست، ولی در کل
از این معاشرت خوشحالم .
همیشه باید یکی باشه که حس خوب بودن بهم بده .اگر نباشه دوباره میشم همون آدم دپ و افسرده همیشگی .