یه چیزی که هست و اونو جز ننه باباهای نگون بخت درک نمیکنن اینه که ، ما بچه رو میبریم شهربازی ، و همه فک میکنن که خیلی بهمون خوش میگذره و میشینم یه نفسی تازه میکنیم و یه چایی قهوه ای میزنیم خبر مرگمون.ولی فی الواقع اینطور نیست و باز یه درگیری مجدد اونجا هم داریم .
من اینو نمیخوام
من اونو نمیخوام
من اینو بازی نمیکنم
من اینو خوشم نمیاد
من اصن اینجارو دوس ندارم بریم یه جای دیگه
من با اینا بازی نمیکنم
هیچکس با من بازی نمیکنه
چرا کسی باهام دوس نمیشه
و اینجاست که نه تنها شیصد هفتصد تومن رو زدی به فلانِ گاو
بلکه ذره ای هم به هیچکس اینوسط خوش نگذشته
و ساعت هم هنوز همون فاکینگ چهاره بعد از ظهره و نرفته جلو :((