اسم

پیدا کردن یه اسم خوب هم دردسری شده واسه خودش .هیچ وقت فکر نمیکردم اسم‌گذاشتن انقدددددر چالش بزرگی باشه .

هر اسمی که دوست دارم رو قبلا یکی از فک و فامیلا گذاشته رو بچش .

از اونجایی هم که همسر مهم نیست براش چه اسمی باشه من هم اهورا رو انتخاب کردم .

حالا این که بچم پس فردا بگه ننه جون این چه اسمی بود رو من گذاشتی رو زمان معلوم میکنه.

میگم‌ننه کاری بود که ازم برمیومد.

عوارض حاملگی

هفته ۳۳ 

ماه هشتم

به این سرعت داره به اخرش نزدیک میشه .

الان که دارم این رو مینویسم  رو توالت فرنگی نشستم 

ترش کردم نافرم .هر شب همین بساطه .

یبوست چند روزی هست که یقم رو چسبیده.

انقدر زور میزنم که انگار پهلوهام میخوان بترکن .یا میترسم بچه از سوراخ باسن بیاد بیرون یه وقت .

رنگ موهام برگشته به حالت اول مشگی شده 

حالم از هیکل و قیافم به هم میخوره .

اسمش رو انتخاب کردم و اتاقش رو چیدم .

فقط امیدوارم زودتر از موعود دنیا نیاد.


کلا آدم ناشکری هستم .روزاهای سختی که داشتم و پشت سر گذاشتم رو خیلی زود فراموش میکنم .

همین سه ماه اول حاملگی بود که مُردم و زنده شدم .خیلی خیلی دوره بدی بود .

یه سره دل درد .یه سره استفراغ تهوع ، تمامِ اون نشسته خوابیدن ها ،گریه و افسردگی ،این که دیگه نمیتونستم کاری که دوس داشتم رو انجام بدم ،هر سری از دمِ باشگاه رد میشدم حسِ بدی بهم دست میداد.این که دیگه مثل دوسال پیشش نمیتونم حرکات ژانگولر بزنم .

الان وارد سه ماه دوم حاملگی شدم .

روز شماری میکنم که برم ببینم جنسیت بچه چی هست .

ولی هنوز هم مشگلات خودش رو داره .باز هم دل درد و گرسنگی زیاد دارم .

این ها رو نوشتم  که یادم بمونه من همونی هستم که سه ماه قبل میگفتم خدایا نمیتونم من و بکش .

ولی تونستم و از پسش براومدم .

همه چی تو زندگی گذراس .

باید دووم  بیاریم فقط .


جمعه های کش دار

خوابیدم رو تخت .شکمم باد کرده از فرطِ خوردنِ کنسرو لوبیا . زیرِ بادِ کولری که به سختی داره جون میکنه تا بتونه یه ذره خنکی ایجاد کنه .

پنجره بازه 

صدای نعره بچه های مجتمع بغلی .اسگول مادر فلان بیشعور ،صداهایی هست که ازشون میاد بیرون .

دارم به آینه دراور نگاه میکنم .کشوها یکی درمیون بیرون .هر چی یه ور .همه چی شلخته وار ریخته روش .

یادم میاد اون روز هایی رو که با چه ذوق و شوقی تو پاساژای یافت آباد همراه همسر و مامانم قدم میزدم برای انتخابِ هر کدومشون .

الان همه چیزه این خونه برام منزجر کنندس .

کجا رفت اون همه ذوق و شوق .خدایا چه بلایی بعده ازدواج سرِ آدمات میاد .

یا شاید آدم ها همونن فقط از پوسته و قالبِ نقش هاشون میان بیرون .

همسرم ،پسری که با افتخار انتخاب کرده بودم .از شخصیت و نجابت و متانت و آقاییش همه تعریف میکردن .

چی شد پس .

چرا تبدیل شد به این هیولا 

تبدیل به مردی پرتوقع گستاخ بی ادب بی جنبه 

من همون آدمم .یا نه 

منم تغیر کردم 

دیگه حسی ندارم این وسط .

هیچیش برام مهم نیست ‌حتی وقتی دست میکنه تو شلوارش برام مهم نیست .وقتی دست میکنه تو دماغش هم همچنین ‌وقتی مثلِ گوریل موهاش درمیاد دیگه مهم نیست برام.

میگم به درک 

هر جور میخواد باشه .

دورِتندِ زندگی

دنیای عجیبیست !

همین‌چند وقت پیش بود تو اینستا دنبال ِ ور وسایل خونه و جهیزه و مبل و کاسه بشقاب و اینا بودم .

همین‌چند وقت پیش تَرِش بود که دنبال لباس عروس و آرایشگاه و سایر مشتقاتش بودم .

و حالا دنبال سیسمونی و تخت و استیکر و نحوه آروغ گرفتن و شیر دادن و غیره و ذالک(زالک،ظالک،ضالک)هستم.


این که تا چند صباهی دیگر دنبال چه چیزی در این دنیای تکنولوژی خواهم بود را خدا داند .