لطفا گاو نباشیم ....

بعد از تلاش های فراوان برای خواب بعد از ظهر ناشی از بیکاری و بی حالی و تهوع و استفراغ ، بالاخره خوابم برد که با فریاد های یک مردِ گوه در خیابان از جا پریدم و چسبیدم به سقف. قلبِ بیچاره نمیدونم با چه سرعتی داشت میزد . از اون تایم به بعد همچنان داره میزنه بیرون .


نشسته ام فصل جدید سریال ندیمه رو نگاه میکنم و به پهنای صورتم اشک میریزم .چقدر زن ها در طول تاریخ بدبخت بوده اند هستند و خواهند بود .

زنگ در به صدا درمیاد .

_خانم پراید مشگی برای شماست ؟

من : بله 

_ بیا خانم جا به جا کن تو جا پارک من پارک کردی .

دوباره ضربان قلب میره بالا .از دروغگویی مجدد ملتِ گوساله .مدیر بلوک پارکینگ سقف دار را به  خواهرزاده اش داده ، و سهمِ بقیه اهالی ساختمان هم کشک.


منتظرم شب از راه برسد آقای همسر را شیر کنم بفرستم سراغش.


بو بو بو و دوباره بو .همسایه دیوار به دیوار میره دست به آب بوش تا لونه ی ما میاد .حمام میکند نیز همچنین .

بدیهی هست که تو این سگ دونی با ماسک بچرخم تا مجدد بالا نیارم .

بازگشت...

لم داده ام روی تخت سابق در خانه پدری .با بغضی سخت قرمه سبزی سردِ مادرپز را فرو میدهم‌ پایین .خواهرزاده ام روی تخت ولو شده و دارد با گوشی بازی میکند .به  عکس های روی دیوار روبه روی تختم نگاه میکنم .هر کدام خاطراتی رو برام مرور میکنه .دلم بسی زیاد تنگ شده برای اون موقع ها که با فراق بال میشِستم این رو و تنها دغدغه ام شکل جدید کارهام  یا رایتینگ کلاس زبان بود .

به این فکر میکنم روی همین تخت چه شب هایی که صبح شد .با آقای همسر روی همین تخت ساعت ها چت کردیم و کردیم تا صبح .

الان  در آستانه سالگرد دوسالگی ازدواجم ،خودم رو درمانده تر از هر موقع دیگه ای  میبینم .با بچه ای دو ماهه در شکم و همسری که به صراحت من رو از خونه انداخت بیرون .

و من ِ بی پناه بار دیگه پناه آوردم به خانه ای که همیشه درش به گرمی به روم باز هست .

با پدر و مادری که حتی نمیتونم به چشماشون نگاه کنم .



ﯾﮏ ﻣﺮﺩِ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺄﯾﻮﺱ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺭﻩ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﺡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺑﮕﻮﯾﺪ، 

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ 

ﯾﮏ ﺯﻥِ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ 

ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻑ ﻭ ﮐﻼﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ، 

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﺟﺰ 

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ 

ﺟﺰ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭼﯿﺰﯼ 

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﺩ...


#ﺷﺎﺭﻟﻮﺕ_ﺑﺮﻭﻧﺘﻪ


دوست داشتم یه دماغ به شدت کوچک با چشم های به شدت درشت داشتم تا میتونستم موهام رو از ته بزنم،یا از این مدل پسرونه ها ،ولی افسوس که دماغی به شدت بزرگ و چشمانی به غایت ریز رو خداوند بهم عطا کرده.

تو این روزهایی که از درو دیوار داره واسم میاد،شروع کردم به دیدن سریال پولدارک.زبانم که یه زمانی خیلی خوب بود افول پیدا کرده .

همیشه دوست داشتم شوهره آیندم همکارم باشه ،هم هنرم،ولی نشد،برعکس خیل عظیم دختران که شوهره پولدار دوست دارن ،من هیچ وقت نخواستم که پولدار باشه،ترجیح میدادم من رو احساسم رو این که چی خوشحالم میکنه رو بدونه و بفهمه.

چی بگم که هر چی گیرم افتاد طبل توخالی بود

یعنی پروردگار روزهای خوب هم واسم رقم زده،؟!

کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم ...

چند روز پیش آقایی که اسمش رو میزارم مهندس تو اینستا بهم پیغام داد،خیلی جا خوردم ،با این آدم هفت سال پیش دوست بودم که دوستیمون خیلی طولانی نشد شاید چند ماه.

سر یه قضیه ای که واقعا یادم نیست دیگه نخواستم  باهاش باشم ،

رفته بود یکی از کشورهای همسایه و کار میکرد،کار سگی  به نقل از خودش.

مدتی که برگشته بود تهران خیلی اصرار کرد که همدیگه رو ببینیم،ولی نخواستم،طرز صحبتش تغیر کرده بود.معلوم بود زیر نیازه  شدیده ج.نسی به سر میبره،کلا اون پسر خوب و مودب هفت سال پیش نبود.