خیلی عصبانیم 

خیلی زیاد 

کلافم و احساس درد میکنم تو پای چپم .

غذا رو بار گذاشتم و‌ بادموجون ها رو خیسوندم و رفتم باشگاه.

برگشتم و  کر کثافت شوهر و بچه  رو جمع کردن.

ناهارشون رو دادم و‌انداختمشون بیرون.

ساعت ۲بود زدم بیرون دنبال کارام و بنزین .

کارها انجام شد و‌ بنزین نزده برگشتم دنبال پسرک.

موقع برگشت از خطر تصادف حتمی و‌ وحشتناک  که مقصرشم‌ من‌ نبودم‌ جون ‌سالم‌ به‌در بردم .

فک کن‌ با سرعت داری وسط  اتوبان میری و ماشین جلویی بزنه رو ترمز .چرا ؟ چون ‌کاپوتش به یک باره بلند میشه و میچسبه به شیشه و جلوی دید راننده رو‌میگیره!

اینبار هم دست خدا بود و شانس اوردم کنارم ماشین نبود و نگاه نکرده از کنارش رد شدم .

پسرک رو‌ برداششتم و راهی پارک شدم 

و‌به خدا قسم الان که دارم این پست رو‌مینویسم هنوز که هنوزه عنتر منتره آقام و تو پارک نشستم .

پنج ساعته که رنگ خونه رو ندیدم.

بله 

این است دوران شیرین تاهل و بچه داری .

لامصب عسله عسل.

همش گوشته!

فردا پس فردا و‌پس دگر فردا سلطان ،سرور و سالار ،راهی دیارشان هستن برای اسکورت پدر مادر نازنینش به تهران.

این که من گفتم یه روز بریم منیزیه تا دو روز داشت زر و غر رو با هم میزد ، حالا حاضره برای ننه اقاش شانزده ساعت بکوبه بره و‌ برگزده.

انشالله که بنزین وسط راه تموم‌کنه ‌و‌گیرش نیاد و‌به فاک ‌فنا برن .

بزرگترین خدمتی که به خودم کردم همین دوچرخه سواری  تو پارک بود .

ایشالا ترسم بریزه باهاش خریدم برم .

همچنان چشمای پیرمرد پیرزن های پارک قلمبه میزنه بیرون .

چرا انقدر عجیبه براشون ؟

من‌نمیفهمم واقعا 

برای چی تقی به توقی میشه میرید بنزین میزنید!

کدوم‌ قبرستونی میخواید برید 

هر جا رفتم نتونستم بنزین بزنم

چون یه سری خاک بر سره تباه از ترس کونشون شب تا صبح خوابیدن تو جایگاها.

بتمرگید سر جاتون دیگه اه 

از مرگ و عزراییل که نمیتونید فرار کنید.



این مداد دست نگرفتن ِ این بچه هم شدیدا رفته رو مخم .

هنوز بعد سه ماه نمیتونه درست دستش بگیره .

موندم چه راه سختی رو دارم باهاش برای مدرسه :(

روز نو‌

شروعی نو 

شروع دوره ی ده روزه ی  تخمی قبل از پریود :(

مامان بیا بازی کنیم مامان بیا بازی کنیم برای هزارمین بار :(((