روزهای زندگی یکی پس از دیگری میگذره.مثل هر زندگی دیگه ای بالا و پایین داره ، روزهایی به شدت تخمی و یه روزهایی که در پوست خودت نمیگنجی.
مثلااهنگ دینله ماهسون رو پلی میکنی و ریتم میگیری ،انگار که کلی آدم اومدن کنسرت و داری اجرا میکنی.
مشگل ارتباط گرفتن پسرک به لطف پروردگار و تلاش های خودم تا حدود خیلی زیادی حل شده
الان دیگه رو صندلی پارک پا رو پا میندازم و از دوچرخه سواریش با بچه ها لذت میبرم .
از استخر رفتن با پدرش هم همچنین.
از این که خیلی مودب و آقاست و مبادی آدابه و مطلقا دست تو دماغش نمیکنه.
از این که اگه چیزی بخواد حرفش رو با فلانی لطف میکنی شروع میکنه.
زندگی پر از همین لذت های کوچیک هست ولی من چسبیده بودم به چیزای ک*شر.
میشه منم بچمو بدم تو بزرگ کنی؟
رو چشمم نگه میدارم
با درود
بر عکس نوه ی من هم دست توی دماغ می کند و هم آب دهان پرت می کند
سه سالش تمام شد رفت توی چهار
اخ اخ
کاره خوبی نیست
به تور من باید بخوره