بانوی سرخ پوش...

نشستم روی نیمکتِ رو به روی پله برقی ...

خاطره های اون روزِ به خصوص رو برای خودم یادآوری کردم .لذت بخش بود ؟ اره خیلی 

چشمم خیلی دنبالت گشت .

دنبال همون مرد با پولوشرت نارنجی ..

مغزم قادر نبود با لباس زمستونی تصورت کنه .

جزییات اون روز یادم مونده بود .برای منی که ادم کلی نگری هستم جای تعجب داره.

یه چیزایی هست که نمیتونم فراموش کنم.زور میزنم ولی نمیشه ..

انگار که میخواستم دفترت رو برای همیشه تو قلبم ببندم و مثل یه قاصدک کفِ دست فوت کنم و بری پی زندگیت...

تو که خیلی وقته رفتی ولی نیاز داشتم خودمم رهات کنم.

الان حس بهتری دارم .

جعبه خاطراتت رو گذاشتم همون پایین پله ها روی نیمکت...

و تمام...


نظرات 10 + ارسال نظر
شیرین سه‌شنبه 15 اسفند 1402 ساعت 10:27

من هنوزم اگرآهنگ ( میگن هیچ عشقی تودنیا مث عشق اولی نیست) از احمد وند رابشنوم حال بدمیشه بدددد
عشقای نافرجام موندنی هستن مث آتیش زیرخاکستر فراموش نمیشن هیچوقت!

Lili دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 14:45

چه جوری میشه خاطراتو گذاشت و رد شد؟
مگه اینکه یه روزی بشه اون قسمت حافظه رو از مغز مثه اپاندیس از تو بدن دراورد و انداخت دور

میشه باور کن
ممکنه گاهی مثل برق از جلو چشمات رد بشه ولی دیگه مول قبل روشون زوم نمبکنی و مزه مزه نمیکنی
هی کم رنگ مبشه و تموم میره

سلام دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 14:37

بانو اردیبهشت
من هم اون بانوی سرخ پوش را همواره دور میدو فردوسی تهران البته قبل انقلاب می دیدم
اون زمان بالای پنجاه سال سن داشت
حتما الان به رحمت خدا رفته است
داستان زندگی ش جالب بود

اردیبهشت آقا هستن البته

اردیبهشت دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 10:46

آره فرق می کنه، خیلی زیاد

به خدا اگه بکنه

فرق و میگم :)

ریزه میزه دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 08:53 https://manrabekhan.blogsky.com/

من چرا با خوندنش دلم گرفت؟
درست همین دیروز داشتم به مردی که در اولین قرار حضوری دیدمش و ازش خوشم اومد، فکر می کردم. توی قرار دوم گذاشت و رفت :-)

خاک تو سره بی لیاقتش

مگی یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 16:32 http://Meghan.blogsky.com

کاش منم بلد بودم… کاش این کارو می‌کردم یه روزی…

الان بگن خوب
واسه رها کردن و خداحافظی کردن دیر نیست
راحت میشی

اردیبهشت یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 10:27 http://Ordibeheshttt.blogsky.com

سلام، خانم ف خوبین؟ چرا نیستین؟

فرقی میکنه باشم و نباشم

اردیبهشت شنبه 12 اسفند 1402 ساعت 09:56 http://Ordibeheshttt.blogsky.com

خانوم ف جان سلام،
بعد از مدت ها سلام،
نمی دونم چند تا از دوستان اینجا زن سرخ پوش رو دیدن یا می شناسن! ولی من دیدمش، بارها..
من که می دونم، می گم،
می گم خوش به حال اون مردی که تپ بانوی سرخ پوشش شدی...
بدا به حال اون مرد که تو بانوی سرخ پوشش شدی..
من که مدت هاست این جعبه رو به دوش گرفتم و جابجا می کنم بهت می گم، نمی شه.
نمی شه لعنتی.
بارها میگذاریمش تو پستو، دم در، سر کوچه، تو محل اولین قرار، آخرین قرار، اولین بوسه و ....
ولی باز هم برمی گردی برش می داری، با چشمای خیس می زنیم زیر بغل و می بریش.
لبخندت هم رو لبت جا می گیره. مثل مادری/ پدری که بچه اش رو چند لحظه گم کرده...
آدم حتا فکرش هم نمی کنه، اون بار اول می تونه به کجا ها برسه ...
اون لحظه که موهاش رو از روی صورتش کنار می زنه، دیگه اون چهره حک بشه رو دل آدم و تمام ...
اون لحظه که چندتا تیکه چوب میگذاره تو بغلت و می ره انگار خودش تو بغلت جا می مونه و تمامممم...
ف جان بخند، همیشه بخند

خیلی ممنون
زیبا بود و پر احساس

آقای غریبه جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 19:14

زیبا

مثل خودت

سلام جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 11:11

با درود
متن اش که خوندنی و پر احساس بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد