خمیازه پشت خمیازه
عین کسایی که سیگار روبا سیگار روشن میکنن...
دکتر در دهه چهل زندگیبود یا اواخرش
با یه لبخند گشاد و چال لپ و دندون های سفید و ردیف به استقبالم اومد .
مشگل رو جویا شد
و
شروع کردم
سرار تایمی که تو اتاق بودم احساس راحتی باهاش داشتم نمیدونم چرا بعضی ها یه جورین که انگار چند ساله میشناسیشون .
انگار چشمام تار تر میبینن.
همه چیز با نگاهم کِش میاد.
میل به خوابیدنم بیشتر شده.
نمیدونم عوارض داروهاست یا جادویِ تلقین.
همسر جدیدا احساس خطر کرده .با سوالایی مثل هنوز دوسم داری ؟یا چند تا دوسم داری سعی بر دلبری کردن میکنه...
از حربه ی نخ نما و پوسیده ی زن دوم استفاده میکنه تا غیرتم رو به جوش بیاره .
غافل از این که دل شکستن های مکررش چشمه جوشان عشقم رو خشک و خشک تر کرد ...
صادقانه بخوام بگم من هم بهش بد کردم خیلی بد .خصوصا این اواخر
ولی شاید مستحق این حجم از بدی که من بهش کردم نباشه .
نمیدونم چرا بابت کارهایی که میکنم عذاب وجدان نمیگیرم.با این که میدونم خوب نیست . یا شاید گناهی که بارها بارها تکرار بشه تبدیلبه عادت میشه ...
گناهی که بارها تکرار شه، حرمتش از بین می ره و عادی میشه.
بیماری ات چی بود؟
و نتیجه چی شد؟ دکتر چی گفت؟
بعله حاج اقا درست میفرمایید