ز جان خوشتر چه باشد،آن تو باشی...

پدر و پسر رو فرستادم بیرون .
احتیاج به خلوت دارم ‌
نشستم روی تختِ آفتاب افتاده .
هوسِ عارف کردم .
بگذر ز من ای آشنا رو پلی میکنم.
شروع میکنم به لاک زدن روی همون ناخنای کج و کوله و آسیب دیده ناشی از لمینت .
حین لاک زدن متوجه موهای انگشتام و دستام میشم.
لاکم تموم میشه .دستامو جلوم صاف نگه میدارم و نگاه میکنم .
قشنگ که نشد هیچ بلکه خیلی هم گوهی شد .
پاکشون میکنم
میخواستم برای مراسم ختم امروز خانومانه تر باشم‌.
ندای درون:
بی خیال بابا تو  کی سر و شکل خوب داشتی که این دومش باشه .
وسایل رو جمع میکنم .
.وُلوم رو بیشتر میکنم و دراز میکشم و غرق در خیالاتم میشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
zeytoon یکشنبه 10 مهر 1401 ساعت 14:10 https://melancholymind.blogsky.com/

چقد دوست داشتم که یادداشت‌هام و دوست داشتی، و چقد یادداشتهای صفحه‌ی خودت هم برام پر از حس و درک و فهم بود.

فدای تو عزیزم

. شنبه 9 مهر 1401 ساعت 17:34

انسان نباید نظر دیگران برایش مهم باشد. او باید آراسته و معمولی باشد و دیگر ذهنش را مشغول این حرف ها نکند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد