پدر و پسر رو فرستادم بیرون .
احتیاج به خلوت دارم
نشستم روی تختِ آفتاب افتاده .
هوسِ عارف کردم .
بگذر ز من ای آشنا رو پلی میکنم.
شروع میکنم به لاک زدن روی همون ناخنای کج و کوله و آسیب دیده ناشی از لمینت .
حین لاک زدن متوجه موهای انگشتام و دستام میشم.
لاکم تموم میشه .دستامو جلوم صاف نگه میدارم و نگاه میکنم .
قشنگ که نشد هیچ بلکه خیلی هم گوهی شد .
پاکشون میکنم
میخواستم برای مراسم ختم امروز خانومانه تر باشم.
ندای درون:
بی خیال بابا تو کی سر و شکل خوب داشتی که این دومش باشه .
وسایل رو جمع میکنم .
.وُلوم رو بیشتر میکنم و دراز میکشم و غرق در خیالاتم میشم.
چقد دوست داشتم که یادداشتهام و دوست داشتی، و چقد یادداشتهای صفحهی خودت هم برام پر از حس و درک و فهم بود.
فدای تو عزیزم
انسان نباید نظر دیگران برایش مهم باشد. او باید آراسته و معمولی باشد و دیگر ذهنش را مشغول این حرف ها نکند