ساعت رو‌نگاه میکتم 

هنوز دو‌ نشده 

یه دور پارک رفتیم ، بازی بزن بزن و‌ کشتی هم کردیم 

موندم تا اخر شب چه خاکی سرم بریزم 

خوابم میاد 

کاش تنها بودم 

کاش تنها و بی مسئولیت بودم 

بی دغدغه 

حتی حال این که پاشم غذا رو داغ کنم بدم بخوره هم ندارم 

چند روزه غذا درست نکردم 

از بیرون گرفتیم و همون رو هزار بار سرد و گرم کردیم 

حوصله ش رو ندارم 

خیلی غمگینم 

انگار شوهرم مرده و ده سر عائله ریخته سرم 

وقت گرفتم 

باید شروع کنم به قرص خوردن 

فقط خدا کنه نتیجه بده 


نظرات 11 + ارسال نظر
سحر دوشنبه 21 آبان 1403 ساعت 03:09

واقعا بچه داری رو مخ ترین کار دنیاست

اره خیلی وقتا رو مخی میشه

داداش رضا شنبه 19 آبان 1403 ساعت 09:17

سایت داداش رضا رو بخونید به نظرم کمک کنندس

ادرس چرا نزاشتین

کوهنورد شنبه 19 آبان 1403 ساعت 05:52 http://1kouhnavard.blogsky.com

میدونید یاد چی افتادم؟
بچه که بودیم پدیده ای به نام گذاشتن نون در یخچال و فریزر که نبود. همیشه هر روز و روزی دو یا سه بار ما رو میفرستادن که بریم نون بخریم. مثلا پدر من ساعت ۲:۳۰ از سرکار میرسید خونه و من باید از ۱ یا ۱:۳۰ میرفتم توی صف وایمیستادم که تا وقتی که بابام از سرکار میاد نون گرفته باشم و نون هنوز گرم هم باشه. خب ما هم توی محله ی خوب زندگی نمیکردیم، محله ما اینجوری بود که اگه تاکسی میگرفتی تا سرچهارراه بیشتر نمیومد، میگفت توی محله نمیرم که کتکم میزنن یا خفتم میکنن. با این اوصاف ما توی صف نونوایی که بودیم یهو یکی میومد میزد توی صف و نوبت ما رو میگرفت، منم که نه قدرتشو داشتم و نه جراتشو که چیزی بگم. بارها شده بود که وقتی نوبتم میشد، نون هم تموم میشد و باید میرفتم یه محله اونورتر دنبال نون.
میخوام اینو بگم ماها در خدمت پدر و مادرمون بودیم هرچی میگفتن خواسته یا ناخواسته باید می‌گفتیم چشم. ولی الان برعکس شده، ماها در خدمت بچه هامونیم. انگار قرار نیست نوبت ما برسه که یه جا بشینیم.
مثلا بچگی ما نون میگرفتیم به امید روزی که بزرگ بشیم و خرید خونه بیفته با بچه هامون، یهو زمونه تغییر کرد و همون کارا رو الانم خودمون انجام میدیم و به اضافه هزار خدمت دیگه و همیشه بچه ها زبونشون برای ناراضی بودن و غر زدن درازه...

چه مثال خوبی
جالبیش اینجاست الان که الانه وقتی نمیتونیم مثل سابق در خدمت پدر مادرمون باشیم ازمون گله مند میشن و ناراحت :)
واقعا چرا یه دفعه اینجوری شد
بچه ها چرا همش ناراحتن
همه چی دارن ولی بازم خوشحال نیستن

اتشی برنگ اسمان جمعه 18 آبان 1403 ساعت 12:16

عزیزم مهد میتونی بزاری؟ دائم هم نشد روزی دو ساعت ک بدونی ی روتین داری برای خودت

میره
ولی هر روز نه
این هفته که مریض بود کلا خونه بود
خیلی کم اوردم

سلام جمعه 18 آبان 1403 ساعت 09:36

نوه ام دیروز گیر داده بود بابا بیا آدم برفی برام درست کن
می گم آخه برف نیامده هر وقت اومد
می ریم بیرون برایت آدم برفی درست می کنم
خلاصه ما را مجبور کرد روی بالش بایستم و ادای آدم برفی در بیاورم
خدایا شکرت که نوه ی سالم و سلامت دارم

دم شما گرم که با نگه داشتن نوه تون کمی از خستگی پدر و مادرش کم میکنید

هدهد جمعه 18 آبان 1403 ساعت 03:31

منم گاهی که فکر میکنم از الان تا وقتی بمیرم بچه بهم وصله و در واقع وقتی نیست هم فکر و مسولیتش رهام نمیکنه دوست دارم لفت بدم.
و واقعیت همونه که میگن ‌نه طاقت دوری هم رو دارن نه طاقت نزدیکی به هم!
اما میگذره خانم ف جون.. هی بزرگتر میشن و مستقل‌تر.. طاقت بیار. با همه اذیتاشون خیلی کوچیک و طفلکی هستن.. همه زندگیشون وصله به ما مامانا. دلم برای پسر خودم خیلی وقتا میسوزه که هی میاد لای دست و پام میچرخه و من یا وقت ندارم یا حوصله ندارم باهاش سروکله بزنم

دقیقا
کاملا درست گفتی
این لای دست و پا چرخیدن بدجوری رو مخه

تراویس بیکل پنج‌شنبه 17 آبان 1403 ساعت 22:30 https://travisbickle4.blogsky.com/

من میخوامش،بدش به من

سوری پنج‌شنبه 17 آبان 1403 ساعت 19:54

من عاشق بچه ام به بد کسی تعارف کردی

فک میکنی
منم عاشق بچه بودم
تا وقتی ادم خودش بچه دار میشه و خیلی روزها به گوه خوردن میوفته

سوری پنج‌شنبه 17 آبان 1403 ساعت 17:17

میگیرم واقعا میدیش؟

به خدا اگه بگیری

سوری پنج‌شنبه 17 آبان 1403 ساعت 16:35

اینجا بودی می گفتم بچه رو بده من برو ی کم خوش باش منم باهاش میرم طبیعت گردی
مهاجرت کن گیلان

مشگلم اینه دیگه بریدم
کلا نمیخوام بچه ای داشته باشم
اگر به سرپرستیش میگیری بیارم

قره بالا پنج‌شنبه 17 آبان 1403 ساعت 15:57

چقدر این روزا همه حالمون بده
بیا بریم یه بستنی بزنیم
یکم غیبت کنیم
سروتونینمون بره بالا

بچع رو چیکار کنم
نود درصد حال بدم بچه ست
فک کن یه ادم دیگه همیشه بهت وصله
مثل لاله و لادن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد